سنگ‌های زیرین آسیاب‌: قصهٔ سوسن؛ شعر قالی

روایت‌های زنان سرپرست خانوار

بر اساس روایت‌های واقعی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

سوسن ۱۵ ساله بود که پدر و مادرش را در تصادف از دست داد. آن زمان در یکی از شهرهای کوچک مرکزی ایران زندگی می‌کرد. پس از فوت پدر و مادرش به منزل برادرش رفت. مجبور شد درس و مدرسه را ول کند و بچسبد به کار. قالی‌بافی بلد بود و زندگی را به‌سختی می‌گذراند. برادرش نان‌خور اضافی نمی‌خواست، بنابراین به اولین خواستگاری که در خانه‌شان را زد، جواب بله داد و در ۱۶ سالگی رخت عروسی تن کرد. 

زندگی مشترکش از زیرزمینی نمور و کوچک آغاز شد. شوهرش کارگر روزمزد بود. گاهی دلش می‌گرفت اما با خودش می‌گفت من حق انتخابی ندارم، ناگزیرم که شرایط را همین‌طور که هست بپذیرم. همین‌که دیگر آواره خانهٔ برادرم نیستم، باید خدا را شکر کنم. طولی نکشید که دخترش متولد شد. حالا سه نفر شده بودند، مخارج زندگی سنگین بود و همان روزها بود که سوسن متوجه شد شوهرش گرفتار اعتیاد شده است. همسرش بعد از مدتی هفته‌به‌هفته به خانه نمی‌آمد. هفته‌به‌هفته شد ماه‌به‌ماه و یک روز به خودش آمد و دید شوهرش سه ماه است که خانه نیامده. همه‌جا را دنبالش گشتند اما انگار آب شده و به زمین رفته بود. سوسن همان موقع فهمید که از آن به‌بعد خودش است و خودش، و باید به‌تنهایی بار زندگی را بر دوش بکشد و فرزندش را بزرگ کند. مدتی در همان شهر قالی‌بافی کرد. خیلی ظریف و خوب قالی می‌بافت اما کارفرما در حد بخورونمیر به او دستمزد می‌داد.

با خودش نشست و فکر کرد چگونه باید از آن وضعیت خلاص شود. اولین کاری که باید می‌کرد این بود که طلاق بگیرد و سپس آن شهرستان کوچک را ترک کند.

فرصت شغلی در آن شهرستان کوچک بسیار محدود و آنجا به‌لحاظ فرهنگی بسیار عقب‌مانده بود. همین نگاه‌های سنتی باعث شده بود که زنان آن منطقه اغلب خانه‌نشین باشند. نگاه‌های تحقیرآمیز و پچ‌پچ اهالی شهر روح و روانش را به‌هم ریخته بود. جالب بود که همه او را مسبب این وضعیتِ شوهرش می‌دانستند. مادرشوهرش می‌گفت: «اگر تو زن زندگی بودی، پسرم معتاد نمی‌شد و خانه و زندگی‌اش را رها نمی‌کرد.» به سینه‎‌اش می‌زد و مدام سوسن را نفرین می‌کرد. شوهرش یک سال بود که کاملاً غیب شده و معلوم نبود مرده است یا زنده. سوسن غیابی تقاضای طلاق داد و موفق شد خیلی زود طلاقش را بگیرد. سپس دست فرزندش را گرفت و عازم تهران شد. از تهران چیزی نمی‌دانست، فقط شنیده بود که بسیار بزرگ است و فرصت‌های شغلی فراوان دارد. شنیده بود حتی می‌توانی آب بگذاری کنار خیابان و بفروشی. وقتی عازم تهران شد، داروندارش فقط ۱۰ میلیون تومان پول و مختصر اسباب منزل بود که در یک وانت جا شد. با تمام سختی‌هایی که در انتظارش بود، وقتی پشت وانت میان وسایلش نشسته بود و در جاده به‌سمت تهران حرکت می‌کردند، بسیار هیجان‌زده بود. احساس می‌کرد از آن به‌بعد زندگی‌اش مال خودش است و کسی قرار نیست آن را از او بدزدد. از آن لحظه او فقط به خودش و فرزندش تعلق داشت. به خودش می‌گفت زندگی هر چقدر هم سخت باشد، اما احساس آزادی آن را شیرین می‌کند. وقتی که پشت وانت نشسته بود و باد به صورتش می‌خورد با خودش عهد کرد که هر طور شده دوام بیاورد و زندگی‌اش را بسازد.

در وهلهٔ اول تهران او را ترساند. شهری خاکستری با ساختمان‌های بلند. شهر ترافیک و اتوبان‌های بی‌شمار، شهری که اهالی‌اش عجله داشتند. شهر مترو بی‌آرتی. شهری که با همهٔ ترسناکی‌اش زیبا بود و زندگی در آن جریان داشت. اولش وحشت کرد، حتی تصمیم گرفت که برگردد، اما یک لحظه به آدم‌های تنگ‌نظر اطرافش فکر کرد. اینکه وقتی فهمیدند قصد دارد به تهران برود، با تمسخر به او می‌گفتند: «دو روز هم دوام نمی‌آوری و دست از پا درازتر برمی‌گردی.» به سرکوفت‌های برادر و خانوادهٔ شوهرش فکر کرد. اگر برمی‌گشت، دیگر نمی‌توانست زندگی‌ای را که می‌خواست داشته باشد. اگر برمی‌گشت، ناگزیر باید تن می‌داد به ازدواج با مردی دیگر. برادرش گفته بود: «حالا که طلاق گرفتی، همان بهتر که بروی. ماندنت آبروریزی است.» در آن شهر کوچک ‌زن‌های مطلّقه نمی‌توانستند تنها زندگی کنند؛ یا باید پیش پدر و مادر می‌بودند یا شوهر می‌کردند. او که پدر و مادر نداشت، در آن شهر راهی برایش نمی‌ماند جز اینکه شوهر کند.

یک لحظه مجسم کرد به همان زندگی نکبت‌بار گذشته برگردد؛ نه، تحت هیچ شرایطی حاضر نبود به آن شهر برگردد. اتاقی در جنوب تهران اجاره کرد. 

یک نفر آدرسی را به او داده بود که می‌توانست آنجا اتاقی اجاره کند. از این خانه‌های قدیمی که اتاق‌های بی‌شماری داشت. صاحبخانه خسیس بود. از همان اول با او شرط کرد که اگر کرایه را یک روز دیرتر بدهد، وسایلش را توی کوچه می‌ریزد. باورش نمی‌شد هنوز چنین خانه‌هایی وجود داشت. فکر می‌کرد این خانه‌ها فقط توی فیلم‌هاست. تمام وسایلش را در آن اتاق جا داد. حمام و دستشویی مشترک بود و برای او که فرزند کوچک داشت این شرایط خیلی سخت بود. 

می‌دانست می‌خواهد چه‌کار کند. می‌‌خواست مقداری از پولش را صرف خرید وسایل قالی‌بافی کند و یک قالی زیبا ببافد. آن‌قدر زیبا که هوش از سر همه ببرد. آن را می‌فروخت و با پولش به خانهٔ بهتری نقل‌مکان می‌کرد و سفارش‌های بیشتری می‌گرفت. زندگی‌اش روی روال می‌افتاد. فقط باید طاقت می‌آورد. در اولین فرصت به بازار رفت و لوازم مورد نیازش را گرفت. توی بازار دست‌دردست دختر پنج‌ساله‌اش می‌گشت. همه‌چیز برایش غریبه و در عین حال تازه بود. دار قالی‌اش را به پا کرد و شروع به بافتن.

از سپیدهٔ صبح تا سیاهی شب پشت دار قالی می‌نشست و با هر گرهی که بر گره دیگر می‌نشاند، گویا تلخی و شیرینی‌های زندگی خویش را به تار و پودهای قالی گره می‌زد. با ذوق، حوصله و هنری که با روحش عجین شده بود، گره‌های قالی را یکی پس از دیگری در هم می‌تنید و به تک‌تک تار و پودهای آن جانی بی‌همتا می‌بخشید. این هنر را از مادرش به ارث برده بود. آواز می‌خواند و می‌بافت. یکی رو، یکی زیر، دو تا خالی، یکی آبی… 

گاهی از شانه‌درد خوابش نمی‌برد، اما باید تحمل می‌کرد تا فرش‌ بافته شود. سوسن باید بین تمام تار‌وپودهایی که بافته می‌شد، تاب می‌آورد.

انگشت استخوانی‌اش با ظرافت می‌پیچید لای چلهٔ خشک دار و با بازی قشنگی خفت‌ها را مرتب و سریع می‌زد. یک رج که بافته می‌شد، نوبت دفتین‌زدن بود. حرکت باید سریع و یکنواخت باشد. طولی نمی‌کشید که گلبرگی سرخ در میان برگ‌های سبز قالی رخ می‌کشید و ریشه می‌دواند.

روزی یکی از همسایه‌ها از او خواست که به دخترش قالی‌بافی یاد دهد. قبول کرد. آموزش را دوست داشت و از طرفی شاگردش ‌می‌توانست به او کمک کند. خیلی زود یک شاگردش تبدیل به دو و سه شاگرد شد. خونگرم و مهربان بود. همسایه‌ها دوستش داشتند. آن‌ها خیلی هوایش را داشتند، و اگر بیرون کار داشت، هوای فرزندش را هم داشتند. یواش‌یواش از دل تمام سختی‌ها، شب‌بیداری‌ها، دست‌های پینه‌بسته از بافتن‌های شبانه‌روز، خودش را پیدا کرد. بالاخره قالی‌اش تمام شد. دل توی دلش نبود. از قبل با فرش‌فروشی که فرش‌های دستباف می‌فروخت، صحبت کرده بود. فرش‌فروش وقتی آن را دید محو طرح‌های زیبایش شد. انگار که نقش‌های قالی داشت با آدم حرف می‌زد. انگار که آن فرش انعکاسی بود از رنج زنی که تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را عوض کند و تسلیم نشود. چیزی که از دل برآمده بود، لاجرم بر دل نشست. فرشش خیلی زود فروش رفت و با پولی که گیرش آمد یک اتاق دیگر در همان خانه اجاره کرد. حالا راحت‌تر شده بود. توی یک اتاق دار قالی گذاشت و در اتاق دیگر با فرزندش زندگی می‌کرد. سوسن خوشحال بود. به‌زودی دومین سفارشش را گرفت. شاگردانش زیاد شدند. یک روز صاحب مغازه به او گفت: «دوست داری سرپرست کارگاه شوی؟ حقوق ثابت و بیمه. می‌توانی فرش هم ببافی.» از خدایش بود، همیشه رؤیای این را داشت که این هنر زیبا و اصیل ایرانی را که از مادرش به ارث برده بود، به دختران جوان علاقه‌مند بیاموزد. مسئول کارگاه شد. از روزی‌ که به تهران آمده بود، سه سال می‌گذشت و او توانسته بود دوام بیاورد.

من با سوسن توی کارگاه آشنا شدم. رفته بودم گزارشی از زنان قالی‌باف تهیه کنم و دربارهٔ فرش – این هنر ناب ایرانی – بنویسم. خودش نشست کنارم. لیوانی چای برایم ریخت و داستانش را برایم گفت. گفت: «می‌دانی لابه‌لای این نقش‌ها صدها داستان از زنانی نهفته است که تار و پودشان به تار و پود فرش گره خورده است. میان این گل‌های ریز و درشت قلب‌های این زنان می‌تپد.» 

به دخترها آموزش می‌داد و گاهی هم خودش پشت دار می‌نشست و ‌می‌بافت. گفت به خانه‌ای کوچک ولی تروتمیز نقل مکان کرده است و روزی هزار بار شکر می‌کند که پایش سست نشد و برنگشت. صبوری کرد، ایستاد و توانست زندگی‌ای را که دوست داشت، برای خودش بسازد. می‌گفت اوایل بعضی شب‌ها از غریبی و تنهایی تا صبح سرش را توی بالش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. اما حالا دوستان و شاگردان زیادی دارد. تنها نیست و از زندگی‌اش لذت می‌برد. گفت: «می‌دانی… بدترین حس دنیا این است که احساس کنی خودت هیچ اختیاری بر زندگی‌ات نداری و آن را از تو دزدیده‌اند. حالا من احساس می‌کنم زندگی‌ام را پس گرفته‌ام. میان تار و پود قالی‌ها زندگی می‌کنم و زندگی‌ام به‌زیبایی همین فرش‌هایی‌ست که خودم و شاگردانم می‌بافیم؛ همین‌قدر رنگی.»

با خنده گفتم: «شاعر هم که هستی.»

جواب داد: «باور کن فرش‌بافتن مثل شعرگفتن است.» 

ارسال دیدگاه